?❤
دلنوشته یک دختر به مادرش
❤نامش فاطمه است؛ مادرم را می گویم. می خواهی بگویم روزش چطور شب می شود؟
ندای اذان را که می شنود از جا بر می خیزد_اذان صبح را می گویم_ او تا این لحظه در رختخواب است به نماز نمی ایستد او نشسته نیایش می کند و بعد چای ناشتای خود را می ریزد پر رنگ که نه سیاه سیاه، آخر مادرم چشمانش نوری ندارد او نمی بیند، رنگ چشمان مرا هم نمی داند.
لقمه ای نان و پنیر می خورد و بر رادیوی کوچکی که دارد دست می ساید و روشنش می کند بر پله ایوان می نشیند و غرق در کدامین افکار است، نمی دانم.
❤تمام این سالها پرستارت بودم مادر، درست، ملالی نیست، به خدا سوگند، اما نه کودکی فهمیدم چیست نه نوجوانی نه جوانی… مادرم من با تو پیر شدم قلبم مالامال از غمی است به خاطر تو. کاش می توانستم کاری برایت بکنم تا ذره ذره در برابرم آب نشوی،
می گویند آن که دندان دهد نان دهد ولی مادر فرشته من تو نه دندان داری و نه نان… تو نه پای رفتن داری نه چشم دیدن و نه …
کاش روزگار با تو بهتر تا می کرد اگر این تقدیر توست که می گویند به کدامین گناه محبوس در کنج خانه ای؟ هستم کنارت تا هستی دارم.
اما فقط از خدا می خواهم بتوانم بلندت کنم تا پا به پای تو کودک شوم در نگاه تو…
❤❤دوستت دارم مادرم.1
پویش ” #عاشقانه_ای_با_پدر_و_مادرم “
✔به ما بپیوندید…
1_فصلنامه پیام مادر، ش دهم،
بنیاد بین المللی مادر