?❤
ما خانواده سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم ، قربون صدقه هم نمی ریم و از همه مهمتر سرزده و بدون دعوت جایی نمی ریم اما خانواده شوهرم اینجوری نبودن در می زدند و می آمدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای زندگی می کردند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر و مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نامرتب بود؛ خسته بودم، تازه از سر کار برگشته بودم، تو یخچال میوه نداشتیم….
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!
شوهرم توی آشپز خونه اومد تا برای مهمانها چای بریزد و اخم های درهم رفته من رو دید.
پرسیدم: برای چی انقدر اصرار کردی؟
گفت: دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟
گفتم: چیزی نیست؟؟؟؟!!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپز خونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم، می خوای نون ها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرد بودم!
پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر برنداشت.
مادرم به بهانه گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت. پدر و مادرم هر دو فوت کردند.
چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق از سرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبتهای ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگکها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از توی ماهیتابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد: “من آدم زمختی هستم”
زمختی یعنی ندانستن قدر لحظه ها،
یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزئیات احمقانه و ندیدن مهمترین ها.
حالا چنگال به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون؛ فقط … فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه… میوه داشتیم یا نه … همه چیز کافی بود.
من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگکک.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی…!
زمخت نباشیم!
❤?قدر پدر و مادرهای خوب و مهربانمون رو بیشتر بدونیم.
?❤قدر لحظات و داشته هامون رو بیشتر بدونیم.
❤?پویش ” #عاشقانه_ای_با_پدر_و_مادرم “
✔به ما بپیوندید…
تهمینه میلانی
منبع؛ فصلنامه پیام مادر