?❤ “چند روزی بود مریض شده بودم، تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچهها هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رخت خواب پهن است و خوابیدهام، یک راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در… بیشتر »