?❤
“چند روزی بود مریض شده بودم، تب داشتم. حاج آقا خانه نبود. از بچهها هم که خبری نداشتم. یک دفعه دیدم در باز شد و مهدی، با لباس خاکی و عرق کرده، آمد تو. تا دید رخت خواب پهن است و خوابیدهام، یک راست رفت توی آشپزخانه. صدای ظرف و ظروف و باز شدن در یخچال میآمد. برایم آش بار گذاشت. ظرفهای مانده را شست، سینی غذا را آورد، گذاشت کنارم.
گفتم: مادر! چرا بیخبر؟
گفت: به دلم افتاد که باید بیام.
(شهید مهدی زین الدین)
❤ #پنج_شنبه هست کاش به دلمان بیفتد که برویم…
پویش #عاشقانه_ای_با_پدر_و_مادرم
✔به ما بپیوندید…